چند قدمی پیش از خاک پیر بر رختی دراز به دراز بیدار بود.
چشمهایش وق زده، دقیق ـذرهبینوارـ مینگریست. پهلوان بود یا فرزانه.
دستهایش چروکیده، پلکهایش آماس کرده بود. سخن گفتن اما نمیتوانست. که اگر میگفت جهان در امتداد کلامش میرمبید.
میگویند روزی اسرافیل بر بالین پیر آمد. ترسید پیش از مرگ لب به سخن بگشاید و خلق را بمیراند. چون نوبت آن نبود دهان پیر را ضبط کرد.
چند قدمی پیش از خاک بر بالین، پیر با دهانی ضبط شده و نگاهی دقیق زنده بود.
درباره این سایت